مرداب.........

میون یه دشت لخت
زیر خورشید کویر
مونده یک مرداب پیر
توی دست خاک اسیر
منم اون مرداب پیر
از همه دنیا جدا
داغ خورشید به تنم
زنجیر زمین به پام

من همونم که یه روز
می خواستم دریا بشم
می خواستم بزرگترین
دریای دنیا بشم
آرزو داشتم برم
تا به دریا برسم
شبو آتیش بزنم
تا به فردا برسم

اولش چشمه بودم
زیر آسمون پیر
اما از بخت سیاه
راهم افتاد به کویر
چشم من
چشم من به اونجا بود
پشت اون کوه بلند
اما دست سرنوشت
سر رام یه چاله کند

توی چاله افتادم
خاک منو زندونی کرد
آسمونم نبارید
اونم سر گرونی کرد
حالا یه مرداب شدم
یه اسیر نیمه جون
یه طرف میرم به خاک
یه طرف به آسمون

خورشید از اون بالاها
زمینم از این پایین
هی بخارم می کنن
زندگیم شده همین
با چشام مردنمو
دارم اینجا میبینم
سر نوشتم همینه
من اسیر زمینم
هیچی باقی نیست ازم
قطره های آخره
خاک تشنه همینم
داره همراش میبره
خشک میشم تموم میشم
فردا که خورشید میاد
شن جامو پر میکنه
که میاره دست باد

سه شنبه ۱۸/۰۲/۸۶

از صبح سه شنبه یه حسه خاصی داشتم ...حسی که غریب نبود ...می دونستم قراره یه اتفاقه تکراری بیفته...مثل همیشه....به هر بهونه ای که شد بعد از ظهر رفتم خونه ی عموم ...چون می دونستم می خواد بیاد خونه ی عمو م....چون پسر عموم گفت که می خواد بره خونه شون من هم به هوای رسوندن پسر عموم رفتم...ساعت ۸یا ۹ شب بود ...نزدیک به نیم ساعت بود که رسیده بودم که اومدش ولی مثل همیشه هول شدم و قدرت تصمیم گیری نداشتم و فقط گفتم  که من دارم میرم ..از شانسه من بنده کفشم گره ای کور خورده بود ..انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا با هم رو به رو بشیم ....سریع بند کفشم رو باز کردم و تا خواستم از ساختمون خارج بشم صدای سلامش رو شنیدم  که خیلی آروم بود و توی سلامش چند تا علا مت سوال .... بدون اینکه بهش نگاه کنم جوابش رو خیلی آروم دادم ...ولی سنگینیه نگاهش رو حس میکردم...اومدم بیرون از ساختمان و با زن عموم هم خدا حافظی کردم ولی دوباره برگشتم بالا ...انگار چیزی جا گذاشته بودم ...زنگ واحد رو زدم پسرعموم در و باز کرد .... ازش خواستم وسیله ای که جا گذاشته بودم رو بیاره که تو فاصله ای که رفت وسیله ام رو بیاره..... صداش رو شنیدم که گفت می خواد بره بیرون ولی چه زود مگه با پسر عموم کار نداشت؟ ...برگشتم پائین به زور به سمت در خروجی رفتم پاهام ماله خودم نبودن ..می خواستم به هر بهونه ای که شده برگردم .....نمی دونستم برم یا نرم....سریع از ساختمان خارج شدم تا دوباره هوایی نشم......ولی نمی دونم چرا تا میدیدمش فرار می کردم .....چند دقیقه ای بود که جلوی ساختمان ایستادم بعد حرکت کردم....سوار ماشین شدم از دست خودم عصبانی بودم می خواستم داد بزنم ولی یه چیزی تو گلوم بود که نمی زاشت صدام در بیاد از هرسم صدای ضبط رو زیاد کردم  شیشه ها رو کشیدم بالا و خودم بلند بلند با آهنگ می خوندم :

یه روز اومدی مثل موج دریا
بوی پیرهنت مثل خواب و رویا
سایه های ما رو شن های ساحل
پا به پا بی صدا غرق تمننا
یه روز اومدی تو سکوت سردم
سر به راه شدی دل دوره گردم
حالا چی شده که می خوای جدا شی
چی شده تو بگو من چه کردم
حالا باز منو نسیم وموج دریا
میمونیم بی تو غریب وتنها
به خدا بی تو یه صدف شکسته ام به خدا
دوباره تو باد مو هات رو رها کن
منو راهیه شب قصه ها کن
میمیرم واسه تب تند لبهات
دوباره زیر لب اسممو صدا کن
اشکمو پاک کن از روی گونه ی من
سر بذار دو باره رو شونه ی من
منو سیاه کن با دروغ تازه
بگو که میگیری بهونه ی من

یه کم آروم شدم.....دیوونه شده بودم مثل همیشه وقتی که میدیدمش یا حضورش رو حس میکردم.......صدای تلفن منو به خودم آورد صدای مامان بود که می پرسید کجایی پدرت منتظرته ..بس بود دیگه باید هرچه زودتر به خونه بر میگشتم...شب رفتم خونه ی خاله م باید فرداش با شوهر خاله ام به جایی می رفتیم .....خسته شده بودم از همه چی به شوهر خاله ام گفتم برام یه استخاره بگیره ....پیشه خودم گفتم خدایا دیگه خسته شدم یه راهی به من نشون بده اگه مسیری که دارم می رم اشتباهه بهم بگو ...این سوالی بود که بیش از هزار دفعه از خدا می پرسیدم و هر دفعه جئاب خوبه رو میگرفتم.....پیشه خودم داشتم با خدا حرف میزدم که با حرفه شوهر خالم به خودم اومدم که می گفت خیلی خوبه ...گفتم عمو چی خیلی خوبه؟ گفت مگه نگفتی برام استخاره بگیر .....استخاره ات ...خیلی خوبه حالا نمی دونم نیتت چی بوده ولی خیلی خوب برات اومده ... بی اختیار گریه ام گرفت ورفتم تو اتاق و سجده کردم و شکر ....یه چیزی می خواستم تا آرومم کنه ...بلند شدم و شروع کردم به نماز خوندن .........از صمیمه قلب از خدا تشکر کردم....{{{اون برام یه غریبه ی آنشناست ..}}}}

کاشکی بودی ومیدیدی

کاشکی بودی ومیدیدی
ذره ذره جون سپردم
دوریت برام یه سمه
قطره قطره هی میمردم
کاشکی بودی نمیذاشتی که منو از من بگیرن
کاشکی بودی نمیذاشتی گلای باغچه بمیرن
آرزومه که یه روزی
توی کلبه مون منو تو
پای دل همدیگه پیر شیم
فقط وفقط من وتو
آرزومه هر دو باهم
سقف کلبه مونو بسازیم
زیر سقف آرزوها به همه مردم بنازیم
کاش میشد منو بفهمی
درد پنهونم بدونی
حرف عمری خستگیو
از توی چشمام بخونی

               ..........................................................................

شاید حدوده ۵ ساله که از اون روز می گذره و هنوز هم منتظرم و .....
نمی دونم چرا هر وقت می خواهم فراموشت کنم به یه شکلی باید یا خودت یا حرفت یا اسمت دوباره منو برگردونه به اون روزا ....کاشکی بودی و میگفتم بهت که چی میگذره به من .....کاشکی بودی و میدیدی که وقتی نیستی تو رو کنارم حس میکنم و باهات حرف میزنم...نیستی ولی با خیالت یه جورایی دارم سر میکنم ....ولی هرچی به جلو پیش میرم دلتنگ تر و خسته تر میشم...فقط  به خدااا امید دارم که بیای.....امیدوارم...خدای من فقط تویی که میتونی تو یک ثانیه همه چیز رو عوض کنی......

عمریه بی قرارتم....تو که نیستی تا ببینی گریه های هرشب من بی حضور عاشق تو چه عجیبه گریه کردن.....شب تا صبح گریه و بی خوابی و انتظار اومدنت رو دوست دارم ...هرچی که با یاده تو شروع بشه و تموم بشه رو دوست دارم...

 

خدااا اندازه ی هزار سال باهات حرف دارم....

یعنی چه؟

خیلی جالبه!!!!!

خدا  آدم ها رو خلق می کنه که بیان رو زمین گناه کنن....

امروز یه بچه ی تازه به دنیا اومده رو دیدم پیش خودم گفتم شروع شد...اول بدبختی هاش شروع شد.

زندگی کردن تو این دنیا کار آسونی نیست خیلی باید ملاحظه کار باشی که جزو خوب ها در بیای....خیلی سخته.

خدای مهربونم این چه رسمیه که داری ؟! چرا این طوریه؟!آدم ها به دنیا میان برای چی؟ برای این که حرصت بدن برای این که موقع رفتن نتونن از این دنیا دل بکنن...مثلا من اگه نبودم چه فرقی میکرد ...چی می شد ...خیلی هم به نفعم بود ..نمی گم هیچ دلخوشی ندارم ها ...کفر هم نمی گم ...نمیگم هم که خسته شدم ...نه!فقط مثل چی میترسم از اون ور که هیچ خبری ازش ندارم

دلم به حاله همه ی بچه هایی که تازه متولد میشن می سوزه همشون غافل از این دنیان که چه نامردی هایی رو پشت چهره ی ظاهراً قشنگش پنهون کرده.تو این دنیا هیچ خبری نیست حلوا هم خیرات نمیکنن.

 

خداوندا خوارم کن اما مردم آزارم نکن

 

خداوندا اگر داشتن ذلیل داشتنم می کند ندارم کن

 

خداوندا اگر کاشتن اسیر چیدنم می کند بیکارم کن

 

خداوندا اگر اندیشه خیال یاران بر سرم اُفتاد بر سر دارم کن

 

خداوندا اگر به لحظه ای غفلتی اُفتادم پیش از سقوط هشیارم کن

 

خداوندا اگر رنج بیماران لحظه ای از دلم بیرون رفت .....

 

سخت و بی ترحم بیمارم کن .....

خداوندا خوارم کن اما مردم آزارم نکن

                                 

 

قصه ی مرغ عشق و شاپرک

زیر این طاق کبود , یکی بود یکی نبود

 

مرغ عشقی خسته بود که دلش شکسته بود

 

اون اسیر یک قفس شب و روزش بی نفس

 

آرزوهاش پر کشیدن بود و بس

 

تا یه روز یه شاپرک نگاهشو گوشه ای دوخت

 

چشمش افتاد به قفس دل اون بد جوری سوخت

 

زود پرید روی درخت رو قفس سَرَک کشید

 

تو چشمِ مرغ اسیر غم دلتنگی رو دید,

 

دیگه طاقت نیُوُرد, رفت توی قفس نشست

 

تا که از حرف های مرغ, شاپرک دلش شکست

 

شاپرک گفت که بیا تا با هم پر بکشیم

 

بریم تا اون بالا ها سوار ابرها بشیم

 

یه دفعه مرغ اسیر نگاهش بهاری شد بارون

 

از برق چشماش  روی گونه اش جاری شد

 

شاپرک دلش گرفت وقتی اشک اون رو دید

 

با خودش  یه عهدی بست نفس سردی کشید

 

دیگه بعد اون نفس رنگ تنهایی نداشت

 

توی دوستی شاپرک ذره ای کم نمی ذاشت

 

تا یه روز یه باد سرد میون قفس وزید

 

آسمون سُرخابی شد سوز بد از راه رسید

 

شاپرک یخ زد و یخ ,مُرد و موندگار نشد ,

 

چشماشو رو هم گذاشت دیگه اون بیدار نشد

 

مرغ عشق شاپرک رو به دست خدا سپرد

 

نگاهش به آسمون تا که دِق کردش و مُرد.

 

ویلیام شکسپیر

زندگی را دوست دارم به شرط آن که:

 (ز)آن زندان نباشد

 (ن)آن ندامت نباشد

(د)آن در ماندگی نباشد

(گ) آن گورستان نباشد

 (ی)آن یاس نباشد

 اگر قرار است برای چیزی زندگی خود را خرج کنیم ،

بهتر آن است که آنرا خرج لطافت یک لبخند و یا نوازشی عاشقانه کنیم .

                                                                         ** ویلیام شکسپیر**

به چه قیمتی.....

به چه قیمتی دلم رو به نگاه تو سپردم ....

چه فریب تازه ای از رسم کهنه ی تو خوردم .....

من چه ساده آرزوم رو گفتم اما نشنیدی....          

تو صداقت دلم رو یا نخواستی یا ندیدی ....

حیف از اولین ترانه این سکوت آخرینِ.....    

خواستن و نخواستنی نیست آخر قصه همینه.....