سه شنبه ۱۸/۰۲/۸۶

از صبح سه شنبه یه حسه خاصی داشتم ...حسی که غریب نبود ...می دونستم قراره یه اتفاقه تکراری بیفته...مثل همیشه....به هر بهونه ای که شد بعد از ظهر رفتم خونه ی عموم ...چون می دونستم می خواد بیاد خونه ی عمو م....چون پسر عموم گفت که می خواد بره خونه شون من هم به هوای رسوندن پسر عموم رفتم...ساعت ۸یا ۹ شب بود ...نزدیک به نیم ساعت بود که رسیده بودم که اومدش ولی مثل همیشه هول شدم و قدرت تصمیم گیری نداشتم و فقط گفتم  که من دارم میرم ..از شانسه من بنده کفشم گره ای کور خورده بود ..انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا با هم رو به رو بشیم ....سریع بند کفشم رو باز کردم و تا خواستم از ساختمون خارج بشم صدای سلامش رو شنیدم  که خیلی آروم بود و توی سلامش چند تا علا مت سوال .... بدون اینکه بهش نگاه کنم جوابش رو خیلی آروم دادم ...ولی سنگینیه نگاهش رو حس میکردم...اومدم بیرون از ساختمان و با زن عموم هم خدا حافظی کردم ولی دوباره برگشتم بالا ...انگار چیزی جا گذاشته بودم ...زنگ واحد رو زدم پسرعموم در و باز کرد .... ازش خواستم وسیله ای که جا گذاشته بودم رو بیاره که تو فاصله ای که رفت وسیله ام رو بیاره..... صداش رو شنیدم که گفت می خواد بره بیرون ولی چه زود مگه با پسر عموم کار نداشت؟ ...برگشتم پائین به زور به سمت در خروجی رفتم پاهام ماله خودم نبودن ..می خواستم به هر بهونه ای که شده برگردم .....نمی دونستم برم یا نرم....سریع از ساختمان خارج شدم تا دوباره هوایی نشم......ولی نمی دونم چرا تا میدیدمش فرار می کردم .....چند دقیقه ای بود که جلوی ساختمان ایستادم بعد حرکت کردم....سوار ماشین شدم از دست خودم عصبانی بودم می خواستم داد بزنم ولی یه چیزی تو گلوم بود که نمی زاشت صدام در بیاد از هرسم صدای ضبط رو زیاد کردم  شیشه ها رو کشیدم بالا و خودم بلند بلند با آهنگ می خوندم :

یه روز اومدی مثل موج دریا
بوی پیرهنت مثل خواب و رویا
سایه های ما رو شن های ساحل
پا به پا بی صدا غرق تمننا
یه روز اومدی تو سکوت سردم
سر به راه شدی دل دوره گردم
حالا چی شده که می خوای جدا شی
چی شده تو بگو من چه کردم
حالا باز منو نسیم وموج دریا
میمونیم بی تو غریب وتنها
به خدا بی تو یه صدف شکسته ام به خدا
دوباره تو باد مو هات رو رها کن
منو راهیه شب قصه ها کن
میمیرم واسه تب تند لبهات
دوباره زیر لب اسممو صدا کن
اشکمو پاک کن از روی گونه ی من
سر بذار دو باره رو شونه ی من
منو سیاه کن با دروغ تازه
بگو که میگیری بهونه ی من

یه کم آروم شدم.....دیوونه شده بودم مثل همیشه وقتی که میدیدمش یا حضورش رو حس میکردم.......صدای تلفن منو به خودم آورد صدای مامان بود که می پرسید کجایی پدرت منتظرته ..بس بود دیگه باید هرچه زودتر به خونه بر میگشتم...شب رفتم خونه ی خاله م باید فرداش با شوهر خاله ام به جایی می رفتیم .....خسته شده بودم از همه چی به شوهر خاله ام گفتم برام یه استخاره بگیره ....پیشه خودم گفتم خدایا دیگه خسته شدم یه راهی به من نشون بده اگه مسیری که دارم می رم اشتباهه بهم بگو ...این سوالی بود که بیش از هزار دفعه از خدا می پرسیدم و هر دفعه جئاب خوبه رو میگرفتم.....پیشه خودم داشتم با خدا حرف میزدم که با حرفه شوهر خالم به خودم اومدم که می گفت خیلی خوبه ...گفتم عمو چی خیلی خوبه؟ گفت مگه نگفتی برام استخاره بگیر .....استخاره ات ...خیلی خوبه حالا نمی دونم نیتت چی بوده ولی خیلی خوب برات اومده ... بی اختیار گریه ام گرفت ورفتم تو اتاق و سجده کردم و شکر ....یه چیزی می خواستم تا آرومم کنه ...بلند شدم و شروع کردم به نماز خوندن .........از صمیمه قلب از خدا تشکر کردم....{{{اون برام یه غریبه ی آنشناست ..}}}}

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد